شب قدر
دیشب همسایه بالاییمون مراسم شب قدر داشتن و ما هم یعنی من و
مامانم دوست داشتیم بریم بالا ولی چون بابا جونی سعید رفته بود
مسافرت نمیتونستیم بریم بالا یهو یه فکری به ذهن مامانم رسید گفت
که وقتی خوابید میریم بالا نگو اقا سعید هم اینو شنیده بود و نمیخوابید
تازه یه بار هم امتحانمون کرد خودش و زد به خواب و تا ما خواستیم بریم
بلند شد و گفت خوابم نمیبره خلاصه تا ساعت ٢ بیدار بود و حواسش
بود که ما نریم بالا و ما هم مجبور شدیم تو خونه بمونیم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی