اقا سعید داداش خوبم

مهمونی

امروز نیلیا خانوم و مامانشو اجی جونش با بهترین دوست سعید محمد مهدی و اجی کوچیکش ملیکا اومدن خونمون و سعید کلی با نیلیا و محمد مهدی بازی کرد اینم چند تا عکس   ...
22 مرداد 1391

شب قدر

دیشب همسایه بالاییمون مراسم شب قدر داشتن و ما هم یعنی من و مامانم دوست داشتیم بریم بالا ولی چون بابا جونی سعید رفته بود مسافرت نمیتونستیم بریم بالا یهو یه فکری به ذهن مامانم رسید گفت که وقتی خوابید میریم بالا نگو اقا سعید هم اینو شنیده بود و نمیخوابید تازه یه بار هم امتحانمون کرد خودش و زد به خواب و تا ما خواستیم بریم بلند شد و گفت خوابم نمیبره خلاصه تا ساعت ٢ بیدار بود و حواسش بود که ما نریم بالا و ما هم مجبور شدیم تو خونه بمونیم ...
20 مرداد 1391